زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

151-زهرا و نوروز

امیدوارم روزها و لحظه هاتون پر از خوشی و صمیمیت باشه و ایام شروع سال جدید به همه خوش بگذره . زهرای گل ما این روزها مشغول مهمونی رفتن و گشت و گذاره و حسابی خوش میگذرونه و ما هم با دیدن شادی دخملی شادتر میشیم . توی این پست میخوام با عکس  حال و هوای نوروز و زهرا رو بیان کنم. ...
31 فروردين 1392

148-تخم مرغ رنگی

روز قبل از عید خونه مامان جونی بودیم و صحبت از تخم مرغ رنگی و نحوه رنگ کردنش بود که زهرا هوس رنگ کردن تخم مرغ کرد و مامان جون مهربونش امکاناتش رو براش فراهم کرد و دخملی شروع کرد به رنگ کردن (البته رنگها خوراکی بودند) . زهرا جونم خیلی کیف کرد و خوشش اومده بود . و این هم شاهکار هنری دختر گلم   ...
31 فروردين 1392

147-نوروز مبارک

یه سلام بهاری به دوستای گلم . عید نوروز رو صمیمانه به همه تبریک میگم و امیدوارم سال 92 سال پر خیر و برکت برای همه باشه و هر روزش براتون پر از شادی و سلامتی باشه . چه خبر از حال و هوای نوروز ؟؟؟؟ خوش میگذره ؟؟؟؟ زهرا نازنازی که از چند روز قبل از روز عید منتظر اومدن بهار بود و به مامانی در امور خونه تکونی و چیدن سفره هفت سین کمک کرد و این روزها هم مشغول دید و بازدید و گردش و تفریح هست و از اینکه بابایی مغازه نمیره و کنار ما هست لذت میبره . این هم یه عکس از سفره هفت سین ما ...
31 فروردين 1392

149-روز عید

چند ساعت قبل از تحویل سال نو دختر نازم آماده شده بود و بازی میکرد و به آهنگهای درخواستی خودش میرقصید . بابایی اومد و برام گل گرفته بود دست بابایی مهربون درد نکنه . خانواده سه نفره ی ما دور هم بود و پای سفره هفت سین دست در دست هم سال تحویل شد و واسه همدیگه و زندگیمون آرزوهای خوب کردیم . بعد بابایی زحمت کشید و عیدی های ما رو داد . ...
31 فروردين 1392

143-چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری خونه ی مامان جونی (مامان خودم) بودیم و حسابی دور هم خوش گذشت . شب رفتیم حیاط و بابایی و دایی جون چندتا فشفشه و آبشار روشن کردند  و نگاه میکردیم . زهرا جونم خیلی خوشش اومده بود هیجان زده بود چون از صبح منتظر بود .  عصر با هم کتاب رنگ آمیزی رنگ کردیم تا سرگرم بشه آخه عاشق این کتابهاست و کلکسیونی از کتابهای رنگ آمیزی جمع کرده و خوب هم رنگ میکنه و هر کتاب رو فوقش دو روزه تموم میکنه . ...
31 فروردين 1392

144-زهرانازنازی و ملیسا جون

روز چهارشنبه ملیسا کوچولو که دوست خوب زهرانازنازی هست با مامان مهربونش اومده بودند خونه ی مامان جونی و ما هم رفتیم و این دوتا فرشته کوچولو با دیدن هم حسابی خوشحال و ذوق زده شدند . ملیسا کوچولو دختر خیلی خوب و با ادبی هست و من خیلی دوسش دارم . تا عصر با هم بودند و بازی کردند و موقع خداحافظی حالشون گرفته بود . ...
31 فروردين 1392

145-انتظار بهار

سلامی به طراوت باران و بهاران به دوستای همیشه سبزم . چه لحظه های زیبایی هستند لحظه های انتظار بهار . چیزی کمتر از ١٤ساعت تا آمدن بهار پر شکوفه باقی مونده . سال 91 هم با همه ی خاطرات به پایان رسید و خدا رو هزاران بار شکر میکنیم بخاطر نعمتهای بیشمار و الطاف پر مهرش . سال 92 هم با توکل به خدا و تلاش خودمون سعی خواهیم کرد که یکی از بهترین سالهای عمرمون باشه و شاهد شادی و موفقیت خودمون و عزیزانمون باشیم .  آمین  . امسال چهارمین بهاری است که زهرا جونم کنار ما هست و بهارمون رو با طراوت تر میکنه امیدوارم زهرا نازنازی و همینطور فرزندان همه ی عزیزان زیر سایه ی لطف و رحمت ایزدی و همچنین کنار پدر و مادر ...
31 فروردين 1392

141-پرستار کوچک من

چند روز هست که سرما خوردم و حالم خوب نیست . امروز من و زهرا نازنازی خونه بودیم و دوتایی تنها بودیم. الهی فدای دختر نازم بشم که درکش نسبت به سنش خیلی بالاست و من مات رفتار و احساس زیباش هستم . امروز دخترکم پرستار کوچک من بود و همش نازم میکرد و میگفت : مامانی آخه تو چرا سرماخوردی ؟ الان سرت درد میکنه ؟ کی خوب میشی ؟ بذار زنگ بزنم بابایی بیاد تو رو ببره دکتر . بعد هم دلداریم میداد که اگه آقای دکتر آمپول تجویز کرد گریه نکنی هااااااااااا همه میخندند بهت آمپول که درد نداره .  بعد از ظهر استراحت میکردم که دیدم عسلکم رفت پتوش رو آورد کشید روم و بعد صدای تلویزیون رو کامل بست و خودش هم آروم نشست . چشمامو که باز کردم لبخند...
31 فروردين 1392

142-طلا خانوم و قیچی مامانی

طی روند خانه تکانی زهرا خانومی همیشه همراه و کمک مامانی هست و البته گاهی این کمکها به نفع خودش تموم میشه .به این ترتیب که چشمش به چیزی میخوره و با دلبری و زبون بازی بالاخره مامانی رو تسلیم میکنه و شی مورد نظر رو برمیداره . امروز هم در مرحله ی مرتب کردن کشوها و کمدهای دخملی بودیم که خانومی یه قیچی دید که مربوط میشه به سالها پیش و دوران کودکی مامانی که یادگاری نگهش داشته بودم . اینجا بود که خانم کوچولو قیچی مامانی رو تصاحب کرد و شروع کرد به قیچی کردن مجله و همین الان هم شدیدا مشغول هست و حواسش فقط به قیچیه . ...
31 فروردين 1392